Status             Fa   Ar   Tu   Ku   En   De   Sv   It   Fr   Sp  

مسائل گرهى در تحليل شکست پرولتاريا در شوروى

(يک مناظره حزبى)


توضيح سردبير بولتن

مناظره‌اى که در زير ميآيد، همانگونه که در يادداشت سردبير اين شماره بولتن [بولتن شماره ٢] اشاره شده است، گوشه‌اى است از بحثهايى که در يک سمينار حزبى درباره سير تشکيل و اضمحلال کمينترن درگرفت. به منظور تسهيل قرائت و درک مطلب و خصوصا تعقيب سير نخستين بخش صحبتهاى رفيق غلام کشاورز، لازم است خلاصه‌اى از سير بحث را در اينجا بياوريم. رفيق غلام، به عنوان عرضه کننده سمينار، ابتدا از شرايط و اوضاع جهانى که کمينترن بر متن آن تاسيس شد آغاز کرد، سپس به خصوصياتى که اين پروسه شکل‌گيرى به کمينترن ميبخشيد اشاره نمود و از اينجا وجود گرايشات منفى و مثبتى را در کمينترن نتيجه گرفت. آنگاه با ذکر خلاصه‌اى از مباحث هفت کنگره کمينترن و مرورى بر پراتيک احزاب انترناسيونال ٣، چنين نتيجه گرفت که کمينترن در چهار کنگره نخست عمدتا در جهت رفع نواقص و تصحيح اشکالات حرکت ميکرده، و تقريبا از مقطع کنگره پنج، و بخصوص در کنگره ششم (سال ١٩٢٨) کمينترن به نحو منسجمى در جهت مخالف چرخش ميکند و راه انحطاط ميپيمايد. رفيق غلام، اين پروسه رو به افول کمينترن را متناظر با پروسه مشابهى در حزب کمونيست شوروى (١٩٢٨-١٩٢٥) تحليل ميکند و معتقد است که به سبب نقش تعيين کننده حزب کمونيست شوروى در کمينترن (که به زعم رفيق اين خود يکى از ويژگى‌ها و نقاط ضعف اوليه کمينترن بوده) وقتى حزب کمونيست شوروى دچار انحراف و انحطاط شد، عينا تحول مشابهى را بر کمينترن تحميل نمود.
3
در مباحثات اين سمينار، بخشى از بحثها - کم و بيش مستقل از تأثير حزب کمونيست شوروى بر کمينترن - بر اين متمرکز شد که ماهيت و علت اصلى انحراف حزب کمونيست شوروى را چگونه ارزيابى ميکنيم. در اين بخش نظرات متنوعى ابراز شد و مناظره زير گوشه‌هايى از اين بحث هاست.


5

نوبت اول بعد از غلام کشاورز


6
منصور حکمت: اين نظر رفيق غلام بنظرم درست است که ناسيوناليسم بر حزب کمونيست روسيه و نتيجتا بر کمينترن غالب ميشود. منتها در مورد بحث "سوسياليسم در يک کشور" استالين يا بوخارين، نظر خود رفيق را درست متوجه نشدم. خط لنينى در قبال اين نظريه چه بايد ميبود؟ به هر حال لنين از سال ١٩٢٤ به بعد زنده نماند که در بحثهاى مهم ٢٨-١٩٢٤ شرکت داشته باشد، و همه خطوط مدعى‌اند که لنينيسم را نمايندگى ميکنند. رفيق غلام در جايى از بحث اينطور گفت که لنين گفته بود نپ سرمايه‌دارى است و ما بايد ديکتاتورى پرولتاريا را به هر قيمت نگاه داريم و فعالانه منتظر انقلاب جهانى شويم. آيا منظور رفيق غلام اين است که خط لنينى ميبايد خواهان ادامه نپ، و حفظ ديکتاتورى پرولتاريا با يک اقتصاد کاپيتاليستى تا وقوع انقلاب جهانى ميشد؟
7
خصوصا به اين توجه ميدهم که لنين بحث نپ را در مقابل کمونيسم جنگى مطرح کرد، و نه سه چهار سال بعد در برابر نظريه "سوسياليسم در يک کشور". فرض کنيم لنين همان نظراتى که رفيق غلام ميگويد در مورد نپ و کمک به انقلاب جهانى داشت، آيا اگر زنده ميماند در قبال بحث "سوسياليسم در يک کشور"، در قبال کسانى که ميگفتند سوسياليسم را در يک کشور ميتوان ساخت و امر انقلاب جهانى بايد تابع منافع آن شود، همچنان همان موضعِ ادامه دادن يک اقتصاد کاپيتاليستى را براى نگهداشتن قدرت سياسى و براى کمک به انقلاب جهانى ميگرفت؟ استنباط من از صحبتهاى رفيق اين است که رفيق غلام چنين موضعى را لنينى ميداند. در ضمن تفاوت اين موضع، با موضعى که بوخارين در آن مباحثات داشت در چيست؟
8

نوبت دوم، بعد از غلام کشاورز


9
منصور حکمت: به نظر من در بحث رفيق غلام همچنان مفروض گرفته ميشود که در قبال بحث "سوسياليسم در يک کشور" موضع لنينيستى "ادامه سرمايه‌دارى و حفظ دولت پرولترى" است. و تمام لنينيسم اين موضع، گويا در اين است که به بانگ بلند اعلام ميکند که آنچه هست سرمايه‌دارى است! اگر يکى مدام بگويد آنچه هست سرمايه‌دارى است؛ و ديگرى بخواهد راهى واقعى براى از بين بردن سرمايه‌دارى پيدا کند، من طبعا طرف دومى هستم. وگرنه سى- چهل سال سرمايه‌دارى را نگهداشتن، و هر روز از راديو اعلام کردن که هنوز نظام اقتصادى سرمايه‌دارى است، ولى دولت در دست کارگران است، فکر نميکنم خاصيتى براى کارگران داشته باشد. به نظر من اين موضع ضعيفى است. موضعى است که صرفا اعتراف به وجود پديده سرمايه‌دارى را براى انقلابيگرى خودش کافى ميداند، در حالى که هدف بنا بوده تغيير واقعيت باشد. انقلاب بر سر اين بوده که در روسيه سرمايه‌دارى‌اى باقى نماند. اگر کسى ميگويد اين تاريخا غير ممکن است، بايد اين را اثبات کند. من در اينجا اثباتى نديدم.
10
شخصا فکر ميکنم موضع لنينى در بحثهاى راجع به "سوسياليسم در يک کشور" در سالهاى ٢٨-٢٥ نميتوانست آنچه رفيق غلام ميگويد باشد. بحثهايى که از لنين درباره "رشد سرمايه‌دارى" و نپ نقل ميشود، تماما در مورد وضعيت نپ در مقابل کمونيسم جنگى است. ما هيچ بحثى از لنين در تقابل با پلميکهاى سوسياليسم در يک کشور، و هيچ بحثى راجع به برنامه ساختمان اقتصادى در دست نداريم. بله، اين درست است که در قسمت اعظم بحثهاى لنين، پيروزى انقلاب روسيه به انقلاب جهانى ربط داده ميشود، و تنها نقل قولهاى پراکنده‌اى در مورد ضرورت ساختن اقتصاد وجود دارد. اما من فکر ميکنم که بحثهاى لنين در مورد ساختن اقتصاد را وقتى ميشد در دست داشت که مساله ساختن اقتصاد به معضل جامعه تبديل شده باشد، يعنى از سال ١٩٢٥ به بعد. در اين حالت، فکر ميکنم منطقى است که ادامه انقلاب در بُعد اقتصادى قطعا معنايى جز سرمايه‌دارى دولتى - گيرم با اعتراف رسمى به سرمايه‌دارى بودنش ميبايست داشته باشد. در بحث رفيق غلام، اين مفروض گرفته ميشود که خط لنينى ادامه سرمايه‌دارى دولتى بود.
11
موضعى که رفيق غلام ميگيرد، به نظر من معادل است با موضع بوخارين باضافه اعتراف به اينکه "اين سرمايه‌دارى است". زيرا بوخارين هم ميخواست اتحاد با دهقانان را نگهدارد؛ بوخارين هم نميخواست صنعتى شدن به آن شيوه‌اى که بالاخره عملى شد دنبال شود. توجه ميدهم که جوهر اقتصادى "سوسياليسم در يک کشور" فقط صنعتى شدن نبود. در يک دوره ايده "سوسياليسم در يک کشور" مايه تقويت نپ بود و بعد به متضاد نپ تبديل شد. در ابتدا نظريه "سوسياليسم در يک کشور" در مقابل جرياناتى قرار ميگيرد که نسبت به نپ موضع انتقادى داشتند. ايده "سوسياليسم در يک کشور" در اين دوره بمثابه ادامه طبيعى نپ است که سوسياليسم را در يک کشور ميتوان ساخت، و از همين امروز هم در حال ساخته شدن است. منتها، بعد معلوم شد که وقتى بخواهند "سوسياليسم" را در يک کشور بسازند، نيازمند صنعتى کردن روسيه هستند. در اين مقطع بود که نظريه "سوسياليسم در يک کشور" در مقابل نپ و مدافعين ادامه نپ قرار گرفت. بوخارين ابتدا مدافع و از پرچمداران "سوسياليسم در يک کشور" بود. ولى بنا به درک او ادامه سياست نپ منجر به "سوسياليسم" ميشد. بوخارين نيز خواهان حفظ ائتلاف با دهقانان و دادن امتياز به آنها بود. بحث رفيق غلام از نظر اقتصادى راست‌تر از موضع بوخارين قرار ميگيرد، چرا که رفيق غلام معتقد است جز سرمايه‌دارى راهى نبود. اين موضع نميتواند مورد پذيرش طبقه کارگر باشد و قطعا با اين اعتراض مواجه ميشود که چرا جز سرمايه‌دارى دولتى راه ديگرى نجوئيم؟
12

نوبت سوم، بعد از غلام کشاورز و پرويز پ.


13
منصور حکمت: نکته‌اى در مورد نظرات جريانهاى مختلف در حزب کمونيست روسيه درباره اقتصاد روسيه در سال ٢٥ بگويم. برخلاف آنچه رفيق غلام حتى در همين صحبت اخيرش گفت، هيچ جريانى در سال ٢٥ (و بحث ما پيرامون مواضع در اين دوره است) معتقد نبود که اقتصاد در روسيه سوسياليستى است، گفتن اينکه همه توافق داشتند سرمايه‌دارى از بين رفته، مساله را بيش از حد قابل فهمى ساده ميکند. در اين صورت اساسا معضل "سوسياليسم در يک کشور" نميتوانست مطرح شود. بحثهاى آن دوره، حول چگونگى خروج از نپ، ادامه يا عدم ادامه نپ، و خلاصه عاقبت نپ است. همه ميدانند که نپ به اصطلاح رشد سرمايه‌دارى را ببار آورده است (و اين چيزى نيست که فقط لنين گفته باشد و پس از مرگ او فقط کروپسکايا در جايى گفته باشد) همه جريانات ميدانند که آن چيزى که رشد کرده سرمايه‌دارى، و عنصر دهقانى و تاجرها و واسطه‌ها در اقتصاد، و معادل آن، بوروکراسى در دولت است. بحث آن دوره هم اين است که آيا سوسياليسم را ميتوان ساخت يا نه؟ بنابراين مناظره بر سر "سوسياليسم در يک کشور" ابدا اين نبود که آيا در حوالى سال ٢٥ سوسياليسم در روسيه برقرار شده است يا نه، بلکه بر سر اين بود که آيا ميشود سوسياليسم را در يک کشور پياده کرد؟ و آن کشور روسيه است.
14

نوبت چهارم، بعد از غلام کشاورز


15
منصور حکمت: قبول دارم که اين نقل قول استالين ميگويد صنايع دولتى سرمايه‌دارى نيست. اما تذکرم اين بود که چه استالين و چه خصوصا تروتسکى در سال ١٩٢٥ به آن صراحتى که شما گفتيد، آنرا سوسياليستى نميشمردند.
16

نوبت پنجم، بعد از پرويز پ.



منصور حکمت: رفيق پرويز ميگويد که مارکس و انگلس گفته‌اند که سوسياليسم در يک کشور مطلقا غير قابل تحقق است و بنابراين اعتقاد به ساختن سوسياليسم در يک کشور، نقض اصول مارکسيسم است. من هم ميدانم که مارکس و انگلس از انقلاب جهانى و انقلاب اروپا صحبت کرده‌اند و انقلاب کمونيستى را انقلابى جهانى دانسته‌اند. اما اين را هم ميدانم که در مانيفست کمونيست اسمى از ديکتاتورى پرولتاريا نياورده بودند، و چندين سال بعد در جايى ديگر راجع به ديکتاتورى پرولتاريا سخن گفته‌اند. (تئورى مارکسيسم خود را در طول دوره‌اى تدقيق کرده است). اين را هم ميدانم که در نقد برنامه گوتا، مشخصا مارکس دو فاز را براى کمونيسم مطرح ميکند. بنابراين بنيانگذاران مارکسيسم تفکيک روشنى از فاز بالايى و پايينى کمونيسم داشته‌اند و مسائل فاز پايينى را نيز مقدار زيادى شرح داده‌اند. اين که انقلاب کمونيستى، انقلابى جهانى است، يک امر جداگانه‌اى است تا اينکه نميتوان سوسياليسم را در يک کشور ساخت و هر کس چنين بگويد اصول مارکسيسم را نقض کرده است... اقتصاد کمونيستى، اقتصاد وفور است؛ به هر کس به اندازه احتياجش. وقتى هر کس به اندازه احتياجش از جامعه برداشت ميکند، معنايش اين است که (مگر در يک حاشيه جزئى) اقتصاد دچار کميابى نيست. اما اقتصاد فاز پايينى (سوسياليسم) همانطور که مارکس در نقد برنامه گوتا توضيح داده، مبتنى بر کميابى، و لاجرم مبتنى بر يک سيستم توزيع است. در اقتصاد فاز پايينى، هر کس به اندازه کارش از اين اقتصاد برداشت ميکند. اين تفکيک بسيار اساسى بين اقتصاديات اين دو فاز است.
17
اما اين مبحث براى مناظرات دهه ٢٠ روسيه معناى خاصى دارد؟ به نظر من دارد. اگر سؤال اينطور طرح شود که آيا در روسيه ساختمان کمونيسم بمثابه جامعه بى‌طبقه، جامعه بى‌نياز از دولت، جامعه از هر کس به اندازه توانش و به هر کس به اندازه احتياجش مقدور است؟ پاسخ من هم اين است که خير مقدور نيست. براى اين امر همان طور که رفيق غلام ميگويد يک انقلاب جهانى و يک انقلاب صنعتى لازم است تا چنين روابطى بين فرد و جامعه بتواند برقرار شود. اما اگر بحث بر سر فاز پايينى باشد، يعنى بر سر اينکه در روسيه ١٩٢٤ به بعد ميتوان آگاهانه به طرف ساختمان يک روابط اقتصادى و سطح معينى از نيروهاى مولده رفت که از هر کس به اندازه کارش بگيرند و به هر کس به اندازه کارش بدهند، و عنصر کار مزدى را در اين ميان نابود کنند، من جوابم مثبت است. آرى ميتوان، و براى اينکار نيازى به انقلاب جهانى نيست. حتى نيازى به کشورى به وسعت روسيه نيست. از قوانين اقتصادى نبايد يک فتيش ساخت. وقتى از بورژوازى خلع يد شود، وقتى ديگر کسى به عنوان مالک سرمايه در مکان توليدى وجود نداشته باشد، وقتى جبر انباشت (که مارکس آن را مشخصه کاپيتاليسم ميداند) ديگر در مورد هيچ فردى جارى نباشد، وقتى کسى به طور طبيعى مشغول رقابت و ثروت اندوزى نباشد، وقتى کسى اجناس را بر مبناى کارى که ديگران انجام ميدهند توليد نکند و به عنوان مالکيت خصوصى خود در بازار نفروشد، و غيره و غيره، اينجا ديگر سخن گفتن از قانونمندى توليد بورژوايى و کاپيتاليستى خطاست. اينجا ديگر سخن گفتن از "روابط اقتصادى"اى که فرار از آنها ناممکن است فتيشيسم است. اگر بنيادهاى جامعه کهن را آنقدر از بين برده‌ايد که ميتوان آگاهانه برنامه ريخت يا نيازهايى را محاسبه کرد، بنا به تعريف امکان بازتوليد روابط قديمى را از جامعه گرفته‌ايد. آنگاه ميتوان کارى کرد که جامعه مطابق نقشه شما پيش رود. اين درست است که ندرت، عدم يکسانى در تخصص و توان و غيره به شما اجازه نميدهد که صبح ماهيگير و عصر نقاش باشيد (يعنى آن چيزى که مارکس انتظار دارد انسان در جامعه کمونيستى بشود). بله، کارگر ميماند، همه اينها ميراث جامعه بورژوايى است که براى شما باقى مانده است، ولى معناى آن اين نيست که کارگر بايد باز هم همچنان نيروى کارش را بفروشد و دستمزدى که ميگيرد معادل بازتوليد نيروى کارش باشد، و به معناى اين نيست که محصول کارگر، همچنان بايد خود را در ثروت بخش کوچکى از جمعيت جامعه متجسم کند... و آن اقليت کوچک جامعه بر اين مبنا مالک وسائل توليد باشد؛ و وسائل توليد همچنان با قوانين کور اقتصادى متمرکز و انباشته شود. چرا ممکن نيست پس از در هم کوبيدن بنيادهاى جامعه کهن توليد اجتماعى را با روابط جديد سازمان دارد؟ چون انقلاب جهانى نشده؟! اگر تئورى‌اى که معتقد است "سوسياليسم تنها در سطح جهانى پياده ميشود" درست است، اگر اين نظريه درست است که "نميتوان سوسياليسم را در يک جامعه مستقر کرد"، آنگاه من سؤال ميکنم چگونه است که در همين دنيا يک عده جوان اتوپيست ميروند جزيره‌اى در وسط اقيانوس ميخرند و در آنجا به شيوه کمونى زندگى ميکنند؟ آيا ناگزيرند روابط ملکى بين خود برقرار کنند؟!
18
اگر ساختن سوسياليسم، مگر در سطح جهانى امکان ندارد، و اين يک بحث تئوريک است، آنگاه بايد تئوريک بحث کرد و نشان داد. مشکلاتش را ميتوان نشان داد اما به نظر من هيچ بحث تئوريکى نميتواند اين را رد کند که يک اقتصاد متکى به نقشه، که هر انسان در آن به عنوان يکى از سهامداران نيروهاى اجتماعى توليد شرکت ميکند (هر چند که مهر تقسيم کار جامعه پيشين، آرايش نيروهاى مولده، فرهنگ و حتى گرايشات خرده‌مالکى جامعه گذشته در آن حاضر باشد) را ميتوان بوجود آورد.
19
به نظر من دقيقا ناتوانى از طرح چنين پروسه‌اى است که در مباحث درون حزب کمونيست روسيه در حوالى سال ٢٥، کليه جريانات را در برابر نظريه ناسيوناليستى تحت عنوان "سوسياليسم در يک کشور" منزوى نمود. من در جاى ديگرى هم گفته‌ام که در تقابل قرار دادن بحث انقلاب جهانى با "سوسياليسم در يک کشور" تقديس ضعفهاى انقلابيون روسيه در سالهاى ٢٤ تا ٢٨ است. اين که ما مارکسيست و انترناسيوناليست هستيم و به انقلاب جهانى اعتقاد داريم درست است، اما اعتقاد به انقلاب جهانى را در مقابل بحثهاى آن دوران حزب کمونيست روسيه مطرح کردن، نامربوط است. مساله اين است که انقلاب کارگرى چه وظايف اقتصادى‌اى دارد؟ بحث دو فاز سوسياليسم که در برنامه گوتا مطرح ميشود به اينجا مربوط است. نظر من اين است که - همانطور که در جاى ديگرى گفته‌ام - نخست دوره‌اى است که وظايف اقتصادى محور نيست‌[رجوع کنيد به "دولت در دوره هاى انقلابى"، بسوى سوسياليسم، دوره دوم شماره دوم، آذرماه ١٣٦٤]. گرداندن اقتصاد در اين دوره بايد در خدمت تثبيت حکومت کارگرى باشد تا حکومت به آن فرم ديکتاتورى پرولتاريا با آن ساختارهاى اجتماعى که در مارکسيسم تشريح شده دست يابد. به هر حال اين دوره اينجا مورد بحث نيست. مساله اين است که پس از تمام شدن اين دوره، آيا مباحث مارکس در نقد برنامه گوتا و فاز پايينى سوسياليسم که مطرح ميکند، ارتباطى به زندگى اقتصادى ما دارد يا نه؟ به نظر من آرى. رفيق غلام ميگويد ساختن سوسياليسم در يک جامعه بحث کنکرتى است و امکان پيروزيش به آن جامعه معين بستگى دارد. رفيق پرويز ميگويد خير، ساختن سوسياليسم در يک کشور امکان ندارد و اين جزو اعتقادات پايه‌اى مارکسيسم است.
20
من نميتوانم اين ايده را بفهمم که چگونه طبقه کارگر متشکل بصورت طبقه حاکم، همچنان ناگزير است سرمايه‌اى عليه خودش خلق کند، بخودش دستمزد بدهد، و تحت انقياد نيروى ناشناخته سرمايه کار کند. براستى قابل درک نيست که چگونه اقتصاديات متناظر با طبقه کارگر متشکل بصورت طبقه حاکمه، يعنى اقتصادى که طبقه کارگر در آن آزادانه دخالت ميکند و مهر اعمال اراده طبقه کارگر را بايد بر خود داشته باشد، "سرمايه‌دارى انحصارى دولتى" است! گويا دل کارگران به اين ميتواند خوش باشد که در عين اينکه ميليونها تن از آنان روزانه دستکم ٨ ساعت براى اين سرمايه کار ميکنند، در عين حال چند صد تن از رفقايشان (احتمالا از طريق ادارات و مؤسساتى به نام دولت) کنترل اين ماشين را بدست دارند! معلوم نيست خاصيت اين امر براى طبقه کارگر چيست.
21
واقعيت اين است که اگر شما آرايش دولت ديکتاتورى پرولتاريا را توضيح دهيد خودبخود روشن ميشود که اقتصاد متناظر با آن نميتواند سرمايه‌دارى انحصارى دولتى باشد. بطور مثال طبقه کارگر در سيستم شوراها متشکل است. بنابراين در يکجا کارگران دسته جمعى و همزمان در نقش کارفرما ظاهر ميشوند. بسيار خوب، اين خود نوعى از شکل تعاونى توليد است، و ارتباطى به "سرمايه‌دارى دولتى" ندارد. در ديکتاتورى پرولتاريا، کارگران خود تصميم ميگيرند که چه توليد کنند، چقدر توليد کنند، چگونه و چقدر مصرف کنند، ابزار توليد را چگونه بکار گيرند، و غيره. به اين ترتيب تمام روابط انسان با انسان در توليد، و رابطه انسان با ابزار توليد تغيير خواهد کرد. آيا اين همان سرمايه‌دارى دولتى است؟ من نميتوانم بفهمم که طبقه کارگر بمثابه طبقه حاکم متشکل شده است، ولى بين خود به عنوان کارگر، و خود بعنوان کارفرما، محتاج خلق يک پديده و رابطه موهوم به اسم سرمايه است.
22
از اين بحث گذشته، نکته ديگر اين است که در موقعيت تاريخى‌اى که بحثهاى جريانات مختلف در روسيه حول "سوسياليسم در يک کشور" مطرح شد، به نظر من لنينيسم به اين معضل پاسخ ميداد. يعنى خط لنينى براى اين مساله که اقتصاد روسيه از اين پس چه خواهد شد جواب دارد، و تنها رابطه انقلاب جهانى با پيروزى انقلاب روسيه را از لنين نقل نميکند. من البته موافقم که تمام کمونيستهاى روسيه - و تمامى مارکسيسم روسيه - پيروزى انقلاب روسيه را با انقلاب جهانى مرتبط ميکردند. (مثلا حتى استالين و زينوويف در کمينترن، در بدو امر وقتى مواضع خود را بر عليه تروتسکى توضيح ميدادند، تاکيد ميکردند که پيروزى نهايى سوسياليسم بدون انقلاب جهانى ممکن نيست. و ايده "سوسياليسم در يک کشور" - بدون کمک انقلاب جهانى - ابتدا نميتوانست جز به عنوان پيروزى جزئى و غير نهائى سوسياليسم در روسيه از جانب آنها مطرح شود)، اما تمام مساله اين است که مارکسيسم روسيه در سالهاى ٢٨-٢٥ بطور جدى به معضل اقتصاد روسيه برميخورد. گرايش ناسيوناليستى- سانتريستى در برابر اين مساله شاه‌کليدى در دست دارد بنام "سوسياليسم در يک کشور" که به کمک آن در صدد است تا اپوزيسيون در اشکال مختلف را از بين ببرد. تمام ناسيوناليستها پشت سر اين بحث جمع ميشوند. از خارج روسهاى سفيد برايش تبريک ميفرستند و آرزوى پيروزى ميکنند. در داخل تقريبا تمام آپارات حزبى از آن حمايت ميکند. دهقانان هم برايش کف ميزنند. آن خط لنينى مفروض، با اين واقعيت مواجه است که ناسيوناليسم دارد خود را تحت پوشش يک فرمولبندى شبه‌مارکسيستى و قابل عرضه به اسم "سوسياليسم در يک کشور" بيان ميکند. تمام ناسيوناليستها و بورژوازى بزرگ با حمايت از اين تز در عمل در تلاش‌اند تا به بوروکراسى پايه مادى بدهند و آن را تبديل کنند به رهبر برنامه‌ريزى اقتصادى براى صنعتى کردن روسيه، و بوروکراسى ميخواهد به طبقه بهره‌مند از اين پروسه تبديل شود. بسيار خوب، جواب خط لنينى چه ميبايد باشد؟
23
به نظر من جواب خط لنينى به هيچوجه نميتوانست اين باشد که "ما سرمايه‌دارى را ادامه ميدهيم تا انقلاب جهانى به کمک ما برسد". اين موضع تاب مقاومت در برابر موضع ناسيوناليستى را نداشت (کما اينکه بودند کسانى که اين موضع را داشتند، ولى نتوانستند تأثيرى بگذارند) پاسخِ "انقلاب جهانى" نميتوانست کارى از پيش ببرد، چرا که تهييج به خرج کارگر روسى نميرفت، جواب مساله، جوابى اقتصادى است.
24
ممکن است گفته شود کسانى که اين موضع را داشتند از اتوريته و نفوذ لنين برخوردار نبودند و به اين سبب شکست خوردند. به نظر من اينطور نيست. اولا اينکه تروتسکى خود آدم کم ارزشى در انقلاب روسيه نبود، (همان موقع که شديدترين حمله‌ها به او شد کميسر جنگ بود) اما ديديم که چگونه او را از سر راه کنار زدند. مساله اين است که اين پروسه حرکت بورژوازى است که در حال کوبيدن راه بازگشت خويش است و در پوشش "سوسياليسم در يک کشور" جواب خود را به معضل اقتصادى جامعه عرضه کرده است. چنين تصورى پوچ است که تمام آن جماعت تکنوکرات، تمام آن روسهاى سفيد که از خارج کشور فشار ميآوردند، و تمام آن نظام اقتصادى روسيه با اين حرف فرضى لنين که "سرمايه‌دارى به اين شيوه رشد کند" قانع ميشدند و صبر ميکردند و بازميگشتند. حتى اگر گوينده لنين باشد و خيلى هم "محبوبيت" داشته باشد، بالاخره به نوعى او را کنار ميزدند (کما اينکه چه در روسيه و چه در جاهاى ديگر، براى توطئه کردن و پاپوش دوختن هيچوقت در مضيقه نماندند). مساله اين است که مقاومت در برابر اين حرکت بورژوازى و ناسيوناليسم حتى براى لنين حدى دارد، و تنها وقتى ميتواند بطور مارکسيستى در برابر اين مساله تاب بياورد که پاسخ معضل را بدهد و از اين طريق جريان ناسيوناليستى را خلع سلاح کند. بحثى که رفقا در اينجا به عنوان خط لنينى مطرح ميکنند، يعنى ادامه نپ يا انتظار فعال براى انقلاب جهانى، به هيچ وجه نميتوانست جريان ناسيوناليست- سانتريست را خلع سلاح کند، برعکس، همانطور که تاريخ نشان داد، سلاح "پيروزى انقلاب روسيه در گرو انقلاب جهانى است" در دست صاحبانش شکست و امروز پس از گذشت شصت سال، ابدا نميتوان دوباره با آن به جنگ رفت.
25
به نظر من، متدولوژى لنين يک خاصيت اصلى دارد و آن عبارت است از مربوط کردن خود به مساله کنکرتى که در پيشِ روست. بنابراين به نظر من کارى که لنين يا خط لنينى در سالهاى ٢٨-٢٤ ميبايد ميکرد اين بود که يک برنامه براى تحول اقتصادى روسيه ميداد. موضع لنينى در اين مقطع نميتوانست "رشد سرمايه‌دارى" تحت نپ و غيره باشد. اساسا من فکر ميکنم بحث‌هايى که لنين راجع به سرمايه‌دارى دولتى، نپ و غيره دارد موضع او را در زمينه ساخت اقتصاد بيان نميکند، بلکه فکر ميکنم اين بحث‌هاى لنين متناظر است با دوره انقلابى‌اى که تحکيم دولت پرولترى محور امور بوده نه ساختن اقتصادِ تحت اداره ديکتاتورى پرولتاريا. (البته يک نفر به هزار و يک طريق بحث خودش را بيان ميکند، ولى از روش فعاليت او ميتوان فهميد که چه چيزى مرکز توجه اوست). به نظر من براى لنين حفظ قدرت پرولتاريا در روسيه در آن بحث‌ها اولويت دارد. تا سالى که لنين ميميرد خطر نابودى ديکتاتورى پرولتاريا در روسيه منتفى نشده است. (حتى تا چند سال بعد در مناظرات درون حزبى يکى از مسائلى که اپوزيسيون را با آن ساکت ميکنند مساله تهديداتى است که براى دولت شوروى وجود دارد). فاکت‌هايش وجود دارد که چگونه لنين از پديده دولتشان بشدت ناراضى است. مساله اقتصاد، آخرين دلمشغولى لنين است. مساله براى او اين است که چرا دولت به اين صورت درآمده؟ چرا در حزب اين اتفاقها ميافتد؟ چرا دولت نماينده طبقه نيست؟ و غيره... بنابراين ميخواهم بگويم بحثهاى لنين در مورد سرمايه‌دارى دولتى، نپ و غيره را بايد در اين چهارچوب فهميد و نه به عنوان برنامه لنينى براى تحول اقتصادى جامعه. من فکر ميکنم خط لنينى در سالهاى ٢٨-٢٤ بايد برنامه ساخت اقتصادى خود را بر مبانى‌اى که پيشتر اشاره کردم ميداد.
26
اما ميخواهم تأکيد کنم که بايد بين آنچه من ميگويم و تز "سوسياليسم در يک کشور" بعنوان يک جريان معين تفکيک کرد. در مورد تز "سوسياليسم در يک کشور" همانطور که گفتم با رفيق غلام کاملا موافقم که اين خط ناسيوناليستى و سانتريستى در روسيه است که ميخواهد روسيه بزرگ را احياء کند. فاکتهايى وجود دارد که به روشنى نشان ميدهد چگونه بورژوازى پشت اين خط جمع ميشود، چگونه سرمايه بزرگ روسى و سرمايه بزرگ اروپايى و تمام بافت تکنوکراسى‌اى که محصول روسيه تزارى بود پشت سرِ خط استالين قرار ميگيرند. بنابراين من موافقم که بايد تز معين "سوسياليسم در يک کشور" را که به آن شکل در روسيه طرح شد مورد نقد و حمله قرار داد، و گفت که اين تزى ناسيوناليستى و ارتجاعى بود، و در آن مقطع تاريخى مشخص روسيه نسبت به ديدگاههايى که در برابرش قرار گرفتند اپورتونيستى بود. اما تمام مساله مورد بحث امروز ما اينجاست که در برابر اين تز چه موضعى را ميبايست قرار داد؟
27
يک موضع اين است که ضعف تاريخى چپ را در برابر موضع استالين و تئورى اقتصادى او تئوريزه و تقديس ميکند. به اين صورت که مدعى است اساسا معضل را نبايد اقتصاد روسيه قرار داد. اما اين استدلال ابدا بردى ندارد. چرا که جريان "سوسياليسم در يک کشور" استالين پشت پرچمى است که مدعى است پرولتاريا را به يک ساخت اقتصادى مسلح ميکند. عرصه اقتصاد به طور واقعى و عينى ادامه انقلاب در روسيه است. بالاخره حتى اگر شما هم صرفا بخواهيد به پرولتارياى جهانى کمک کنيد راهش پرداختن به عرصه اقتصاد در روسيه است. اگر بخواهيد فلاکت و گرسنگى کارگران را پايان دهيد چاره در پرداختن به اقتصاد روسيه است، اگر بخواهيد از وابستگى به دهقانان خلاص شويد راهش در همين است. اهميت تز "سوسياليسم در يک کشور" براى حاکم شدن جناح استالين در اين است که اين تز بطور مادى به يک پاسخى به معضلات جامعه روسيه در يک دوره تبديل شد، و بطور واقعى جواب مسائلى را داد که هيچکدام از خطوط ديگر در حزب بلشويک جواب آنها را نداشتند و نميدادند. به نظر من رفقا به مکان و اهميت اين تز کم بها ميدهند. آنقدر اين مسائل واقعى و ملموس بود که کسانى چون تروتسکى و زينوويف هم که محور استدلالشان انقلاب جهانى بود، به ناگزير به بحث بر سر ساخت اقتصادى سوسياليسم کشيده شدند و درباره اين که تا چه حد و دامنه‌اى ميتوان سوسياليسم را ساخت بحث ميکردند.
28
بنابراين به نظر من آن موضعى که معتقد است نبايد اساسا ساخت اقتصاد را به عنوان معضل پذيرفت، به هيچ وجه جوابگو نيست. موضع ديگرى اقتصاد روسيه را در آن دوران به عنوان معضل ميپذيرد، اما هيچ نوآورى در آن اقتصاد را قبول نميکند، چرا که گويا تاريخا و تحليلا اين غيرممکن است، چرا که انقلاب کمونيستى، جهانى است. اين موضع هم جوابگو نيست، و من نميتوانم اين نظرات را بپذيرم. به نظر من بشر بسيار بيش از اينها بر سرنوشت خود حاکم است. قوانين "کور" اقتصادى، بخصوص اگر پايه‌هاى مادى آن را از بين برده باشيم، آنقدرها هم کور نيستند، و بشر ميتواند بر سازمان اقتصاد خويش مسلط گردد.
29
خلاصه کنم. از بحثهاى رفيق پرويز و رفيق غلام، اين به نظر من ميرسد که اينها جواب مسأله را نميدهد. رفقا يکى از ديدگاههاى همان دوران را به عنوان آلترناتيو درستِ مارکسيستى مطرح ميکنند، ديدگاهى که عجز تاريخى‌اش را اثبات کرده است.
30

نوبت ششم بعد از پرويز پ.


31
منصور حکمت: ابتدا بگويم که وقتى صحبت از عرضه آلترناتيو اثباتى ميشود، من موافق نيستم که ميتوان يک تئورى انقلابى "سوسياليسم در يک کشور" داشت. کسى ديگرى هم اينجا چنين چيزى نگفت. با رفيق پرويز موافقم که اگر آدم انقلابى‌اى بخواهد در آن دوره نظر مارکسيستى‌اى عرضه کند، عبارت "سوسياليسم در يک کشور" را بکار نميبرد. به نظر من ما هم اگر بخواهيم بحثى را در اين مورد تدقيق کنيم نبايد اين فرمولبندى را بکار ببريم.
32
يک بحث ديگر رفيق پرويز اين است که در جريان مباحثات حول و حوش سال ٢٥، اگر لنين ميبود مکانيسم‌هاى ديکتاتورى پرولتاريا، شوراها، و کلا ابزارهاى سياسى- ايدئولوژيک فعاليت طبقه کارگر را شايد برجسته ميکرد. رفيق پرويز ميگويد شايد ما زياده از حد بر سر وجه اقتصادى خم شده‌ايم، و شايد آنها هم اساسا زياده از حد اقتصاد را مطرح کرده باشند. من ميخواهم بگويم اين به تصميم لنين يا هيچکس ديگر بستگى ندارد که در سالهاى ٢٨-٢٥ چه مساله‌اى گرهى شود و مورد مناظره قرار گيرد. خط لنينى يا خود لنين، قطعا راجع به آن چيزهايى که رفيق پرويز اشاره داشت، صحبت ميکرد، و قطعا آن مباحث هم به قضيه مربوط است، ولى اقتصاد روسيه بالاخره خودش را به حزب بلشويک تحميل ميکند تا راجع به آن بحث کنند. در صورتى که در دوره جنگ با آلمان اقتصاد روسيه خود را اين چنين تحميل نميکند، يا دستکم براى همه روشن است که بايد با اقتصاد کارى کنند تا مايحتاج جنگ با سفيدها و غيره را بتوان تأمين کرد. پس مساله تشخيص معضلات جامعه است. اين يکى از خواص حزب بلشويک است و نقطه قوت همه رهبران حزب، که فارغ از هر نوع ذهنى گرايى و تعقيب ايده‌ها بخاطر خودِ ايده‌ها، بر مسائل واقعى انگشت ميگذاشته‌اند. به همين دليل ميتوان يک تاريخ جدى راجع به آنها نوشت و روشن کرد که هر يک از اين آدمها به چه مسائلى جواب داده‌اند. به هر حال منظورم اين است که اختيار دست فرضا لنين نبود که بگويد اقتصاد را عمده نکنيد و چه چيز را عمده کنيد، اقتصاد عمده شده بود... نه فقط در ذهن اين آدمها، بلکه اساسا در واقعيت زندگى ميليونها انسان، و بايد پاسخ ميگرفت.
33
نکته ديگر اينکه فرض کنيم لنين يک نکته سياسى را پيشنهاد ميکرد و بحث خود را در زمينه سياسى متمرکز ميکرد (که من به سبب قرائن موجود شک دارم چنين ميکرد. در مورد قرار کنگره ١٠ در مورد لغو فراکسيونيسم نيز، به نظر من لنين تعليق هر نوع فراکسيونيسمى را مد نظر نداشته، بلکه هدفش موکول کردن بحثهاى لوکس درون حزبى به پس از تثبيت دولت پرولترى است. نظر شخص من اين است که قرار کنگره ١٠ نبايد به آن شکل فرموله ميشد، بلکه ميتوانستند از فراکسيونها بخواهند که داوطلبانه، مثلا به مدت شش ماه يا يک سال بحث‌شان را متوقف کنند. نبايد ممنوعيت فراکسيونيسم را به يک سنت و سبک کار درون حزب ارتقاء ميدادند). اما به هر حال رفرمهاى سياسى احتمالى لنين ميبايست در آن دوره مابه‌ازاى اقتصادى خودش را معنا ميکرد. اين نکته را بيشتر توضيح ميدهم. ديکتاتورى پرولتاريا، آنطور که من ميفهمم، اين نيست يک طبقه کارگرى با خودش تمرين دمکراسى ميکند، بلکه بالاخره راجع به امور واقعى تصميم ميگيرد که مهمترين آنها وضعيت اقتصادى است. يعنى در حين ساختن و پرداختن مکانيسم ديکتاتورى پرولتاريا (به عنوان طبقه کارگر متشکل بمثابه طبقه حاکمه) رابطه آن را با اقتصاد جامعه ميبايد توضيح داد. تناقضى که من در بحث رفيق غلام ميبينم اين است که من نميتوانم تجسم کنم اقتصاد ديکتاتورى پرولتاريا، با آن مکانيسم دمکراتيکى که دارد، سرمايه‌دارى دولتى باشد. چرا که از يک طرف ساختار تصميم‌گيرى در ديکتاتورى پرولتاريا تلفيقى از کار سراسرى و محلى است، و به هر حال کسى که کار ميکند در تصميم‌گيرى نقش دارد، يعنى اراده آدمها دخيل است؛ اما از طرف ديگر اقتصادى که اين انسانها اداره‌اش ميکنند، اقتصادى که بر مبناى قوانين آن وجود اجتماعى انسانها تعيين ميشود، در نظريه رفيق غلام سرمايه انحصارى دولتى است!
34
از همين رو ما سرمايه‌دارى را با قوانين حرکتش ميشناسيم، نه صرفا با فرض موجوديت آدمهاى اوليه‌اش يا با کار مزدى و غيره. قوانين حرکت سرمايه‌دارى متکى است به وجود اجتماعى طبقات معينى و وجود اجتماعى انسانهاى معينى که رابطه معينى با وسائل توليد دارند. شما ابتدا فرض ميگيريد که سرمايه هست، کارگر هست و بعد قوانين سرمايه‌دارى (قانون گرايش نزولى نرخ سود و غيره) را توضيح ميدهيد. اگر سرمايه‌دار و طبقه سرمايه‌دار دنبال ابقاى موقعيت خويش نباشد و کارگر هم بتواند هر چيز ديگرى بجز کارگر در جامعه باشد، اين قوانين زير سؤال است. براى اينکه قانون ناشى است از روابط ملکى‌اى که اگر ابقاء شوند اين جامعه به اين نحو معين حرکت ميکند. اگر آن رابطه ملکى را بهم بزنيد، آن قوانين ديگر مستقل از رابطه ملکى موجوديت ندارند. در حاشيه اشاره کنم چرا بحث نقد برنامه گوتا گوياتر از اينهاست که رفيق پرويز ميگويد: وقتى روابط ملکى بين کارگر و ابزار توليد، و سرمايه‌دار و ابزار توليد از بين برود، چه چيز آن سرمايه‌دارى است؟ قوانين حرکتش؟ من اينرا نميپذيرم. اصل انباشت، گرايش نزولى نرخ سود، ارتش ذخيره بيکاران (اينها تعاريف پايه‌اى سرمايه‌دارى هستند)، وقتى اينها نابود شده باشند، نميتوان صحبتى از سرمايه‌دارى داشت. هر کس ميگويد اينها در سرمايه‌دارى انحصارى دولتى نابود ميشوند بدوا بايد تناقض اين ادعا را با کاپيتال مارکس توضيح دهد و تئورى جديدى بياورد. ولى اگر ادعا شود که سرمايه‌دارى با تمام قوانين حرکت خود باقى است، آنگاه من نميفهمم اين قوانين حرکت از چه مناسبات ملکى و تلاش کدام آدمها براى حفظ موقعيت اجتماعى‌شان ناشى شده است؟ و قرار بوده به حفظ امتياز کدام طبقه و ابقاء کدام شکاف طبقاتى خدمت کند؟
35
به هر حال اگر خلاصه کنم، من نميفهمم ساختار ديکتاتورى پرولتاريا با همه آن شاخ و برگهاى تصميم‌گيرى‌اش و دخالت آزادانه کارگران در سرنوشت سياسى و تصميم‌گيريهاى اجتماعى‌شان، چه تناسبى با سرمايه دارد. حالا چه خُردش و چه کلانش، چه انحصارى و چه دولتى‌اش. اين را من نميفهمم. وقتى از ديکتاتورى پرولتاريا و عدم تناسب آن با اقصاد سرمايه‌دارى صحبت ميکنيم، دوره‌اى را مد نظر دارم که حکومت پرولتاريايى فاز اوليه خود را طى کرده و تثبيت شده است. در بحث‌هاى بلشويکها در اين مورد به نظر من بى دقتى هست که حکومت موقت انقلابى پرولتاريا را به عنوان يک دوره و فاز اوليه تفکيک نميکنند. من کاملا درک ميکنم که يک عده دولت را بدست ميگيرند و با يک شوراى کميسرها و يک عده کارمند امور را ميچرخانند. اين يک شکل تولد، و يک شکل گذارى دولت پرولتارياست، و منهم آن را دولتى پرولترى و ديکتاتورى پرولترى ميدانم و هيچ ايرادى به اين شکل قضيه وارد نيست. اين هم کاملا قابل درک است که در اين فاز، سرمايه هنوز وجود دارد و اين دولت خود را بر عملکرد آن تحميل ميکند. ولى وقتى ديکتاتورى پرولتاريا به آن شکل ساختارى که ما نيز در برنامه‌مان آورده‌ايم تبديل شد، يعنى وقتى در هر شورايى کارگران مستقيما در مورد کليه امور از جمله کليه مسائل توليد (و اينکه چه چيزهايى و به چه نسبت توليد شود) تصميم ميگيرند، ديگر صحبتى از انباشت سرمايه و قانونمندى سرمايه نميتواند در ميان باشد. بنابراين من اين تبصره را بر بحثهاى بلشويک‌ها ميگذارم که تمام آن صحبتها درباره سرمايه‌دارى انحصارى دولتى، مربوط است به فاز اول، فاز تولد و گذار و شکل‌گيرى ديکتاتورى پرولتاريا. بحثى غير از اين، يعنى سرمايه‌دارى دولتى را از اقتصاد متناظر با ديکتاتورى پرولتاريا على‌العموم (يعنى وقتى ديکتاتورى پرولتاريا تثبيت شده و شکل گرفته است) دانستن، نفى آرمان سوسياليسم است.
36
نفى آرمان سوسياليسم است، چرا که پس از اين که حکومت را بالاخره از سرمايه‌داران گرفته‌ايم، ما را به اين حواله ميدهد که دوباره بايد نيروهاى مولده را به شيوه سرمايه‌دارى رشد داد. کارگران از صاحب چنين موضعى طبيعتا خواهند پرسيد انقلاب براى چه بود؟! بورژوازى همين کار را که شما ميخواهيد انجام ميداد و نيروهاى مولده را در همان جهت و به همان شيوه‌اى که ميگوييد رشد ميداد! (تاريخا نيز نشان داده‌اند که اين کار را خودشان بهتر از همه ميدانند) وضعيت و موقعيت کارگر هم که تغيير نکرده، پس حکمت انقلاب و بدست گرفتن قدرت چه بود؟ آرى اگر سرمايه‌دارى دولتى را به عنوان اقتصاد ديکتاتورى پرولتاريا بشناسيد، به نظر من به تمامى نفى آرمان سوسياليسم است.
37
رفيق پرويز گفت که "به هر کس به اندازه کارش" چيزى را مشخص نميکند. من توضيح ميدهم که چرا اين بحث بسيار مشخص است. "به هر کس به اندازه کارش" بدوا يعنى اينکه هيچکس حق ندارد کار نکند. يعنى براى زندگى کردن و برخوردار بودن از مواهب جامعه، همه بايد کار کنند و به آن کارى بپردازند که جامعه به عنوان کار تعريف کرده است. يعنى نميتوان پولى را در گردش انداخت، يا با نقش مديريتى که فلان فرد در فلان بنگاه براى خود تعريف ميکند و غيره درآمدى بدست آورد. بنابراين همه بايد در اين جامعه کار کنند. به اين ترتيب نخستين تفاوت اين سيستم با سيستم سرمايه‌دارى اين است که وجود زيست اجتماعى بورژوازى را - و صرفا در شکل زيست آن - الغاء ميکند. اين اولين معناى مشخص "به هر کس به اندازه کارش" در مارکسيسم است.
38
ثانيا اگر همه مجبور باشند کار کنند، نيروى کار ديگر کالا نيست. در اينجا همه را بکار ميگيرند و اين به وظايف شهروندى مربوط است. نيروى کار ديگر کالاى من نيست که از راه فروش آن ناگزير باشم زندگى کنم، و به اندازه بازتوليدش مزد بگيرم.
39
به نظر من وقتى شما اصل را اين گذاشتيد که همه بايد کار کنند، امکان مبادله نيروى کار با پول را به عنوان مبادله دو بخش از جامعه از بين برده‌ايد. کار را به عنوان يک وظيفه اجتماعى قرار داده‌ايد و خصلت کالايى نيروى کار را تا حد زيادى، لااقل در محتوايش تغيير داده‌ايد. فرم آن هنوز ميتواند - لااقل در اوايل آن - داد و ستد پول در ازاى کار باشد. من روى اين بحثى ندارم، ولى ديگر نميشود گفت نيروى کار يک شرط لازم زندگى يک بخش از جامعه است، يا شکل مشخصى است که يک بخش از جامعه حيات خود را در آن جستجو ميکند. نه، حالا ديگر همه جامعه تعريفش عضويت در جامعه است.
40
ثالثا، اين بحث نقد برنامه گوتا يک فرقى که با ادعاهاى کارفرما و دولت او، و از جمله دولت شوروى دارد اين است که آنجا مارکس روشن ميکند منظورش از "کار" چيست. در آنجا مارکس کار با به شدت کار و زمان کار رجوع ميدهد. يعنى باز هم استنباط من اين است که در فاز اوليه سوسياليسم بر اين مبنا دستمزد نميدهد که ايشان ٢٠ سال زحمت کشيده و دکتر يا مهندس شده است (آن بحث نياز به متخصص و دلجويى از متخصصين را استثناء کنيم) يعنى نگاه نميکنند به اين که نوع کارش از چه مرغوبيتى برخودار است يا خودش را چطور در محصول نشان ميدهد. من استنباطم اين است که آدم ميآيد و فرضا ٦ ساعت در جامعه کار ميکند، ابزار خوب به او بدهى بهتر کار ميکند، ابزار بد بدهى بدتر کار ميکند. ولى خودش را ٦ ساعت در اختيار جامعه ميگذارد و کار ميکند. شدت کار و مدت کار ملاکهايى هستند که مارکس بکار ميبرد.
41
نکته ديگر هم که رفيق پرويز به عنوان تناقض بحث من گفت اين است که مساله بازتوليد چه ميشود؟ سهم بخشهاى مختلف توليد و غيره چه ميشود؟ مارکس همانجا ميگويد که پس از کسر آن مقدارى که براى بازتوليد نيروهاى مولده در يک مقياس گسترده لازم است، "به هر کس به اندازه کارش" ميدهند. سؤال ميتواند اين باشد که با چه قانونمندى‌اى سهم بخشهاى مختلف توليد و سهم بازتوليد تعيين ميشود؟ آيا همان قانون ارزش اضافه حاکم است؟ قطعا نه. وقتى مکانيسم ديکتاتورى پرولتاريا را توضيح بدهيد آنگاه به سادگى ميتوان گفت که چگونه در اين مورد تصميم ميگيرند که چه مقدار از ثروت مجددا صرف بازتوليد وسائل توليد بشود. همانطور که در مورد تمام جوانب توليد تصميم گرفتند در اين مورد هم همانطور تصميم ميگيرند. اصولا وقتى تصميم ميگيرند که به چه نسبتى و از چه چيز توليد کنند، بر حسب نوع اشيائى که تصميم به توليدش ميگيرند، در حقيقت تعيين ميکنند که چه بخش آن نيروهاى مولده است و چه مقدار آن وسايل مصرف است. اين مشکلى نيست، هيچ رگه‌اى از کاپيتاليسم در آن نيست و مارکس هم همين فاز را پيش بينى کرده است.
42
اما مثال يک کمون در جزاير دوردست را براى اين آوردم که وقتى کسى از نظر تئوريک معتقد باشد خلاصى از مناسبات سرمايه‌دارى مگر در سطح جهانى مقدور نيست بايد منطقا تمام حالات ممکن (و از جمله يک کمون در جزاير دوردست) را نشان دهد که عملى نيست. منظور من اين بود که افراد بشر، اگر داوطلبانه بخواهند طور ديگرى زندگى کنند، و موانع عينى اجتماع خود را نيز از بين برده باشند، قطعا ميتوانند. رفيق پرويز ميگويد نيروهاى ديگرى مانند تجارت خارجى نخواهد گذاشت و بر مناسبات درونى آنها تأثير ميگذارد (بنابراين نتيجه ميگيرد که شرط لازم در چنين حالتى خودکفايى اقتصادى است، که آن هم موانع جديدى ببار ميآورد). من تأثير تجارت خارجى را به اين معناى تعيين کننده قبول ندارم. به نظر من فشار اقتصاد سرمايه‌دارى بر يک جامعه سوسياليستى (جامعه‌اى که در درون خود مناسبات سوسياليستى را توانسته آغاز کند، و نيروى آگاهى و اسلحه خود را ضامن آن قرار داده) سازش‌هايى در لب مرز با بورژوازى بيرون ممکن است ايجاب کند، اما نه سازشهايى در درون خود آن جامعه... آخر شما هر ميزان عسل را هم که در کار تجارت بياندازيد، سيستم داخلى کندوى زنبورها را به سيستم کاپيتاليستى تبديل نميکنيد. زنبور مطابق غريزه‌اش زندگى ميکند و عسل هم توليد ميکند.
43
در تجارت خارجى يک جامعه سوسياليستى با جامعه سرمايه‌دارى، واضح است که اين دومى بر اجناس قيمت ميگذارد، اما اين امر جنس توليد شده در جامعه سوسياليستى را براى خود آن جامعه کالا نميکند. شما مختاريد جنس خودتان را به مشترى کاپيتاليست بفروشيد يا نفروشيد. بديهى است اگر احتياج شما را ناگزير به اين مبادله ميکند، اين نيز خود يک محدوديت در نيروهاى مولده جامعه محسوب ميشود و پى‌آمد آن يک سياست رشد اقتصادى معينى، و يک آرايش معين نيروهاى مولده را به جامعه سوسياليستى تحميل ميکند. اما به هيچ وجه معنايش اين نيست که چون شما جنس خود را با کالاى او که محصول استثمار نيروى کار کارگر جامعه کاپيتاليستى است مبادله ميکنيد، تأثير متقابل اين خواهد شد که در جامعه سوسياليستى شما نيز نيروى کار کالا ميشود. تجارت خارجى با جهان سرمايه‌دارى ممکن است محدوديت‌ها و گرايشاتى را در اقتصادى جامعه سوسياليستى ايجاد کند، اما اين قانونمندى کورى نيست که نتوان جلوى آن مقاومت نمود. اگر صحبت از اقتصادى چنان کوچک است که تاب اين مقاومتها را ندارد، در اين صورت مساله اصلا به سطح اقتصادى نميرسد و پيشتر از اينها، بورژوازى دولت چنين جامعه‌اى را ساقط کرده است.
44
اما من از جامعه‌اى صحبت ميکنم که مسأله تثبيت معينى از قدرت اجتماعى و سياسى را پيش فرض دارد. آلبانى، جامعه‌اى با دو ميليون آدم هم وجود داشته که مورد حمله بورژوازى جهانى واقع نشده. اگر يک حزب انقلابى وجود ميداشت، عليرغم چنين جمعيت قليلى ميتوانستند طور ديگرى زندگى کنند و هيچ نيروى تجارت خارجى‌اى نميتوانست وادارشان کند که در بين خودشان رابطه بورژوا- کارگر برقرار کنند. در مورد جامعه روسيه هم به نظر من ممکن بود که به رهبرى يک حزب انقلابى به يک شيوه‌اى (فى‌المثل مخلوطى از تعاونى، اقتصاديات دولتى و غيره)، باضافه يک قانون کار دمکراتيک، باضافه يک قانون اجتماعى فوق‌العاده سخاوتمندانه زندگى کنند. ميشد جامعه بداند که چقدر ثروت دارد و با توافق طورى آن را تقسيم کنند که به کسى ظلم نشود و هر کسى بداند اگر کمبودى در سطح زندگى و شرايط کار هست، اين به سبب سطح نيروهاى مولده جامعه است.
45
در مورد مباحث پس از سال ٢٤ در روسيه، به نظر من ميتوان بر مبانى‌اى که گفتم برنامه‌اى براى پاسخگويى به وظايف اقتصادى انقلاب روسيه داد. والا بحثهايى از قبيل نپ و امتياز دادن به دهقانان براى رفع تهديد آنها همه بحثهايى است مربوط به فاز تثبيت ديکتاتورى پرولتاريا. وظايف اقتصادى انقلاب روسيه چيست؟ رفيق پرويز اتفاقا در صحبت‌هايش به چيزى اشاره کرد که به نظر من کليد درک اين است که چرا بلشويکها جواب نداشتند. ميگويد تروتسکى معتقد بوده که دستاوردهاى انقلاب، ملى کردن زمين و ملى کردن صنايع و غيره است. من ميگويم کسى که از وظايف اقتصادى انقلابى‌اش اين را ميفهمد عاقبتى بهتر از آنچه تروتسکى دچارش شد نخواهد داشت. تروتسکى در اين مساله تنها نيست. بطور عمده مارکسيستهاى آن دوره اين تصور را داشتند. اينها اشتباه است. رفقايى که اينجا سرمايه‌دارى انحصارى دولتى را طرح ميکنند هم همين اشتباه را دارند. من ميگويم کافى نيست. اين همان وظايفى است که از نو پيش ميآيد. وظايف اقتصادى انقلاب پرولترى وظايفى است که بايد به نفع پرولتاريا تمام شود. بايد بطور جدى به نفع پرولتاريا تمام شود، و از نظر اقتصادى بورژوازى را سرکوب کند و شرايط مساوى را براى پرولتاريا بوجود بياورد. نميتوانم بفهمم سرمايه‌دارى انحصارى دولتى چطور اين کارها را ميکند. به هر حال من قطعا موافقم که بايد حرف اثباتى زد، ولى چنانچه نظرى که اقتصاد متناظر با ديکتاتورى پرولتاريا را سرمايه‌دارى ميداند به تناقض اين امر توجه کند، آنگاه بهتر ميتوان حرف اثباتى را طرح و تدقيق کرد. به نظر من مساله راه حل لنينيستى تکامل انقلاب روسيه است، و رگه‌هايى از اين بحث را هم اکنون داريم. بحث بايد بر سر اقتصاد انقلابى، تحول انقلابى اقتصاد روسيه، يا وظايف اقتصادى انقلاب روسيه برود.
46
و بالاخره رفيق پرويز در ضمن بحثهايش گفت که گاهى "نميشود". رفيق پرويز گفت که انسان گاهى با اين مواجه است که براى حفظ اصول بايد از قدرت سياسى پايين آمد و خود را براى دور بعدى آماده کرد. يعنى "اصول" به اين ترتيب حفظ ميشود که چون "واقعيت" اجازه کارهايى اصولى را نميدهد، بايد از قدرت کنار کشيد! به نظر من اين مشکلى است که منطق مکانيکى دچارش ميشود، که "ميشود"ها و "نميشود"ها را قبلا مطابق جدولى که از "تئورى" صرف استخراج کرده در دست دارد. اما با نگرش کمونيستى اين غيرقابل درک است که قدرت را گرفته‌ايد، زندانها و دادگاه‌هاى دشمن را گرفته‌ايد، قدرت تصميم‌گيرى اقتصادى و سياسى را گرفته‌ايد، ولى با اينهمه پيش از آنکه حمله کنند و دولتتان را بکوبند و به خاک و خون بکشند، خودتان از قدرت پايين بياييد، و دوباره در موضع اپوزيسيون بايستيد و بخواهيد با بورژوازى مبارزه کنيد. من اين را نميفهمم، مگر اينکه کسى بيايد و اثبات کند چرا بايد اين کار را کرد. ولى تجربه کمون پاريس هم نشان داد که همانطور که مارکس ميگويد، وقتى کارگران قدرت را گرفته‌اند ديگر نبايد رهايش کنند. من نميتوانم بفهمم که چگونه به ميل خود و مسالمت‌آميز ميتوان از موضع قدرت پايين آمد و به اپوزيسيون رفت. استنباط من اين است که کارگران وقتى قدرت را گرفتند حفظش ميکنند، مگر اينکه با يک ضد انقلاب سرنگون شوند. منظورم اين است که دست زدن به يک ضد انقلاب بايد معضل بورژوازى شود.
47

نوبت هفتم پس از پرويز پ.


48
منصور حکمت: بحث خود را بر مساله شورا و دمکراسى پرولترى متمرکز ميکنم. بحث پيرامون دمکراسى پرولترى و سرنوشت شوراها در روسيه، بحثى که به حال شوراها صرفا دلسوزى ميکند و ميگويد ديکتاتورى پرولتاريا به شکلى که مارکس پيش‌بينى کرده بود در شوروى متحقق نشد، بحث تازه‌اى نيست. اين بحثها پاسخ معضل شکست انقلاب در شوروى نداده‌اند و کمکى به خروج جنبش کمونيستى از بحران تحليل شوروى نکرده‌اند - اگر اين بحثها کفايت داشتند، امروز ما به بحثى نياز نداشتيم و کافى بود "دلسوزى" خود را با شوراها و ديکتاتورى پرولتاريا اعلام کنيم تا متفقين بين‌المللى خود را نيز بيابيم. چرا که چنين جريانى به وسعت وجود دارد.
49
تناقضى که من سعى کردم نشان بدهم، تناقضى است که بين دلسوزى به حال سيستم شورايى و ديکتاتورى پرولتاريا است از يکسو، با از سوى ديگر امتناع از دست بردن به بحث مضمون اقتصادى اين جنبش شورايى، و واقعيت اقتصادى‌اى که ديکتاتورى پرولتاريا ميبايد حل و فصل کند. مضمون اصلى انقلاب اجتماعى، مساله اقتصاد است. اساسا تفاوت مارکسيسم با هر نوع سوسياليسم اتوپيک، يا هر جنبش ليبرال- دمکراتيک، در اين است که مارکسيسم دست روى اقتصاد ميگذارد تا پايه‌هاى غيردمکراتيک بودن جامعه را واژگون کند. بحث بنابراين اينجاست که مدافع راستين سيستم شورايى در روسيه، و مدافع راستين ديکتاتورى پرولتاريا آن جريانى نيست که از صبح تا شب با شعار زنده باد شوراها حرکت ميکند، اما ميگويد تکامل اقتصادى انقلاب تنها در بعد جهانى ممکن است، يا ميگويد سرمايه انحصارى دولتى زيربناى اقتصادى ديکتاتورى پرولتارياست. به نظر من اين دلسوزاندن به حال شوراها در عمل واقعى نيست. همه ميدانيم که در روسيه شوراها در سال ١٩١٧ بودند اما در ١٩٢٣ به آن ترتيب وجود ندارند (کميته‌هاى کارخانه‌اى هم که در سال ١٩١٧ بودند همين سرنوشت را داشتند) چرا؟ زيرا دولت بلشويکى نتوانست تصميمگيرى درباره مضمون اقتصادى جامعه را به دست شوراها و کميته‌ها بسپارد، آنها زائد و بى‌مصرف شدند و به تدريج ديگر کسى دنبال امر آنها را نگرفت، حتى اگر همه قلبا مايل بودند که کارگران اجتماع کنند و به بحث بپردازند و غيره. سؤال اينجاست که راجع به چه چيز بايد بحث ميکردند و تصميم ميگرفتند؟ بحث من بر سر اين "چه چيز" بود. اين تحريف بحث من است اگر اينطور برداشت شود که در فاز دوم، در فاز تثبيت حکومت کارگرى هم شوراها نقشى ندارند. برعکس دلسوزى واقعى براى سرنوشت شوراها، يعنى اينکه وقتى راجع به ديکتاتورى پرولتاريا و آينده انقلاب روسيه و تکامل انقلاب در روسيه صحبت ميکنيد، بايد بتوانيد مضمون اقتصادى انقلاب را به ساختار ديکتاتورى پرولتاريا ربط دهيد. تمام مباحث دمکراتهايى از نوع چپِ نو صرفا از اين شکايت دارند که شورا و کميته‌هاى کارخانه و غيره "بسته شدند"، ديکتاتورى پرولتاريا و سيستم شورايى برقرار نشد و غيره. من ميگويم اين بحث درست نيست چرا که از عرصه اصلى‌اى که باعث شکست جنبش شورايى شد (عرصه اقتصادى) عقب مينشيند و شورا را در فرم و بى‌محتوا ميجويد. به اين ترتيب واضح است که شورا، شورا نميشود. تصميمگيرى اقتصادى در دست گوسپلان Gosplan و "وزارت ماليه" است، چطور شوراها بسط بيابند؟! اگر بناست سيستم شورايى بسط بيابد، بايد به عنوان عنصر تصميم‌گيرنده اقتصادى- اجتماعى عمل کند. نميدانم چگونه بايد تاکيد کنم که اقتصاد بالاخره مهم است، خيلى مهم است، چون انقلاب اساسا بر سر واژگون کردن نظم اقتصادى بود.
50
به نظر من هر جريانى که نقد شکست انقلاب در روسيه را از زاويه دمکراسى مطرح ميکند بايد به اين سؤال پاسخ دهد که چه رابطه‌اى بين دمکراسى مطلوب خود (دمکراسى پرولترى به زعم او) با اقتصاديات شوروى برقرار ميکند؟ بايد توضيح دهد که آن بوروکراتيسمى (که در نقدهاى دمکراتيک به کرّات به آن اشاره ميشود و آنتى‌تز دمکراسى‌اى است که از سوى اين جريانات بعنوان آلترناتيو طرح ميشود) چگونه و به چه دليل مستقر شد؟ پاسخ اين سؤال نميتواند اين باشد که "استالين گرجى خشنى بود و انتلکتوئل‌ها را از پيش پاى خود برداشت". به نظر من، بوروکراسى، روبناى سياسى تحقق برنامه پنجساله، يعنى صنعتى شدن کاپيتاليستى روسيه بود (بوروکراسى قبل از برنامه پنجساله را من به سنن و ميراث گذشته ربط ميدهم، يا با اخلاقيات اين و آن ميتوان توضيح داد). پروسه صنعتى شدن کاپيتاليستى روسيه، در شکل مشخص‌تر "سوسياليسم در يک کشور" استالين پيش رفت، و بوروکراسى روبناى سياسى اقتصادياتى است که جامعه روسيه سرانجام برگزيد - يا براى جامعه روسيه برگزيدند. به همين منوال، به نظر من وقتى از دمکراسى پرولترى در روسيه صحبت ميکنيم، بايد فورا بگوييم به چه اقتصادى اتکاء دارد.
51
رفيق غلام پاسخ خود را دارد و ميگويد سرمايه‌دارى دولتى اقتصاد متناظر با ديکتاتورى پرولتاريا در روسيه بود. من مخالفم، و تلاش کردم نشان دهم که اين اقتصاد با آن ديکتاتورى پرولتاريا به مثابه يک سيستم شورايى - آنطور که در برنامه حزب ما نيز آمده است - تناقض دارد (مجددا بگويم که وقتى لنين سرمايه‌دارى دولتى را به دولت پرولترى در دوره انقلابى، يعنى به دوران تحکيم قدرت سياسى ربط ميدهد، بحث او را درک ميکنم و به نظرم صحيح است. ولى همانطور که گفتم اين بحث لنين در تقابل با کمونيسم جنگى مطرح شده و نه براى دوره بعد).
52
صحبتم را خلاصه کنم. مساله‌اى که مورد اختلاف است اين نيست که سيستم شورايى خوب است يا بد. لازم است يا نالازم و غيره. همه موافقيم که ديکتاتورى پرولتاريا ساختار شورايى و دمکراتيک و غيره دارد. من هم تأکيد کردم که وقتى از فاز حکومت موقت انقلابى پرولتاريا فراتر برويم، اولين وظيفه کمونيستها در قبال ساختار سياسى حکومت، طبعا دامن زدن به جنبش شورايى و دادن قدرت واقعى به شوراهاست. اختلاف اينجاست که مضمون اقتصادى اين مبارزه و اهميت آن براى شوراها به يکسان ديده نميشود. آن چيزى که در فاصله ١٩١٧ تا ١٩٢٣ در روسيه باعث تعليق سيستم شورايى و بعد در پروسه ١٩٢٤ تا استقرار کامل بوروکراسى باعث لغو سيستم شورايى و کنار گذاشته شدن شوراها و کميته هاى کارخانه و غيره از تصميمگيرى شد مسائل اقتصادى روسيه بود که سرانجام با آن پاسخى که گرفت منجر به تثبيت بوروکراسى بجاى دمکراسى پرولترى گشت. بنابراين به نظر خودم، من تلاش کردم تا با طرح رابطه اقتصاديات دوره ديکتاتورى پرولتاريا با مکانيسم و ساختار دمکراتيک دولت پرولترى رابطه‌اى برقرار کنم. من هنوز آلترناتيو کاملى طرح نکرده‌ام، ولى به زعم خودم تنها شکل واقعى و جدّى طرح بحث شوراها و دمکراسى پرولترى همين است. در روسيه شرط لازم هر جنبش شورايى مادى اين بود که نه صرفا با اتکاء به يک حزب خوش‌نيت، بلکه بر مبناى در دست داشتن قدرت اقتصادى و دخالت در شکل دادن به آن بنا شده باشد. من ميگويم اشکال توليد و اشکال ملکى معينى - که حاضرم آن را ساختمان يک اقتصاد انقلابى بنامم - وجود داشت که متناظر با بسط و قدرت واقعى بدست شوراها در روسيه بود. بنابراين با جرياناتى که از زاويه دمکراتيک تجربه روسيه را نقد ميکنند من يک اختلاف اساسى ميبينم. من معتقدم نقد سوسياليستى از تجربه روسيه، مثل هر نقد سوسياليستى، محورش اقتصاد است. بيشک از تجربه روسيه نقد سياسى و دمکراتيک نيز داريم، اما من ميگويم بايد بين نقد سياسى و دمکراتيک، و اين نقد اقتصادى - مثل موارد ديگرى که حزب ما انجام داده است - رابطه اى برقرار کنيم. نه تروتسکيست ميخواهد اين مساله را جواب بدهد و نه چپِ نو قادر بوده آنرا درست طرح کند، و نه رفيق غلام و رفيق پرويز به آن پاسخ ميدهند.


از "مارکسيسم و مساله شوروى - شماره دوم" - بولتن نظرات و مباحثات (ضميمه بسوى سوسياليسم) آبان ١٣٦٥ - صفحات ١ تا ٤٨

m-hekmat.com #2750fa.html